بهار 1387 - کویر سبز

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سلام دوستان

این بار می خوام راجع به خودمون (وبلاگ نویسها) بنویسم. حقیقتش این متن هم انتقاد و توصیه داره و هم گلایه.......

خب البته من کوچیکتر از اونم که بخوام به شما دوستان فهیم و بزرگوار انتقادی کنم اما خیلی وقته که دارم رو این موضوع فکر می کنم و دیدم گفتنش باعث تعامل بهتر دوستان وبلاگ نویس می شه ...

یکی از اون نکاتی که می خوام بگم و برام خیلی مهمه:

- در خور مطلب بودن کامنت هاست. همیشه دوست داشتم کامنت ها و نظرات دوستان راجع به مطلبم باشه مثل بعضی از دوستان می یان یه شعر بلند بالای 10 خط می نویسن که هیچ ربطی به موضوع نداره یا چه بدونم راجع به بسیج و حزب الله و امام زمان....یه توصیه نامه بلند می نویسن که خیلی وقت ها ربطی به موضوع نداره( البته قصد جسارت و توهین ندارم من خود، عاشق امام زمانم. اما اینها رو می تونین در یک پست جدید در  وبلاگتو به معرض دید عموم بگذارید)

یا مثلا خیلی خوبه که افراد به هم عید‍ُ تبریک بگن یا حالی از هم بپرسن اما خب بهترین هدیه و دوست داشتنی ترین هدیه شما می تونه توجه شما نسبت به مطالب وبلاگ باشه که خب اینو می شه با یک کامنت در خور مطلب به وبلاگ نویس اعلام کنید. خصوصا برای من یکی که ( با 3 هدف: ارتقاء سطح نگارشی و در جریان قرارگرفتن وقایع جامعه و در جریان گذاشتن اونها و همچنین یادگیری مطالب آموزنده از دیگران)  پا به جمع دوستان گذاشتم.

نه اشتباه نکنید! من نمی خوام بگم این کار اشتباهه؛ اتفاقا از همین جا از همه دوستان که به هر صورت توجه خودشونو ( چه از طریق تبریک یا تسلیت مناسبت ها و چه احوالپرسی ) نشون دادن تشکر می کنم ولی می خوام بگم نباید کامنتها صرفا محدود به این مطالب بشن.

- همینطور در مورد دوستانی که راجع به مسائلی از جمله به روز کردن یا نکردن پیام می گذارن تشکر می کنم اما پارسی بلاگ امکانات خوبی از جمله دعوت از دوستان و ارسال پیام ها برای دوستان گذاشته، چه خوبه  که نهایت استفاده رو از این گزینه ها بکنیم. (من تمام پیامهاتون رو چه انتقاد چه احوالپرسی و ...به دیده منت می گذارم) 

 

راستی!  گفتم به روز کردن وبلاگ.......چرا خیلی از دوستان موقع به روز کردن وبلاگشون به ما خبر نمی دن؟ اگر دوستان محبت کنند و خبر بدن؛ خوشحال می شم سر بزنم ( و مطمئن باشید که نه با پا بلکه با سر می یام)

- البته این موضوعاتُ به صورت پراکنده و تک تک به بعضی از دوستان گفتم و اونها هم لطف کردند و به خواهش های این حقیر جامه عمل پوشاندند اما دیدم که گفتن این مطالب به دوستان جدید می تونه در بهبود و ارتقاء وبلاگ نویسی کمک کنه.

در ضمن این بگم که این مسائل تمامیت نداشت (به خصوص در مورد توجه دوستان نسبت به آپدیت کویر سبز)

باز هم از  تک تک شما دوستان عذر می خوام اگر جسارت کردم ولی بدونید که هر چه گفتم تنها برای بهبود و ارتقاء وضعیت وبلاگ نویسی بود و بس

پیشاپیش از یاری همه شمادوستان ممنونم

 


  

 

تا حالا شده دردتون بگیره؟

انقدری که بخواید فریاد بزنید...

انقدری که صداتون به گوش همه مردم دنیا و حتی عرش کبریایی خدا هم برسه...

چیزی که من شنیدم واقعا درد داشت.

دردی، که می خوام امروز ازش براتون حرف بزنم خیلی دور نیست؛ خیلی ازش نمی گذره.....

حتما همتون زمستون امسال و سرمای شدیدش رو به خاطر دارید!

این اتفاق دردناک چند ماه پیش؛ وسطهای زمستون تو اوج سرما و برودت هوا (همه که یادتون هست که چقدر هوا سرد بود؟) در محله ما افتاد که البته من، خودم شاهد این موضوع نبودم ولی مستند به صورت نقل قول از یکی از اقوام براتون می گم.

این شخص اینطور می گه :

از سر کلاس بر می گشتم حدودا  ساعت 10،11 صبح بود که جمعیت زیادی سر چهارراه کنار درختی جمع شده بودند همهمه زیادی به وجود اومده بود. باخودم گفتم یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟ جلوتر رفتم...

صدای مردمو  می شنیدم که هر کدوم چیزی می گفتن:

-        لابد بچهء یکی از این دختر فراری هاست که دختره برای خلاص شدن از دستش گذاشته و رفته

-        مرد!  ایمانتو نسوزون؛ تو از کجا می دونی؟

-        پس واسه چی بچه روگذاشته اینجا و رفته؟

-        شاید زنه سرپرست نداشته، شاید شوهرش معتاد بوده، شاید وسع مالی برای اداره این بچه نداشته، شاید اصلا کس دیگه ای بچه اش رو آورده گذاشته اینجا...

-        یعنی چی؟ یعنی حتی نمی تونسته یه لباس تن این بچه کنه، حتی یه ملحفه یا پارچة کهنه؟؟؟

با نگرانی ازلابلای جمعیت رد شدم و سعی کردم چیزی ببینم...

خدای من چی می دیدم ؟

یک نوزاد دختر.............................

مشخص بود که تازه به دنیا اومده بود، هنوز از نافش خون می اومد؛ انگار تازه نافشو بسته بودن....

مثل بچه های تازه به دنیا اومده؛ نحیف،لاغر و با صورتی چروک و سرخ و سفید....

آه خدای من، نمی دونم چی بگم ؟

اون نوزاد هیچ لباسی به تن نداشت؟ هیچی ؟ حتی یک ملحفه یا یه پارچه کهنه دورش نپیچیده بودند.

هیچچچچچی....... هیچی تنش نبود.

تو اون سرما ...............

خدای من بچه به خودش می لرزید ، مشخص بود که دیگه طاقت نداره، حتی جون نداشت که دیگه گریه کنه...

چرا،چرا؟

 آخه خداااا......

 چرا؟

مگه اون بچه چه گناهی کرده بود؟

چرا باید باهاش اینطور رفتار می شد؟

حالم بد شد، سردرد و سرگیجه...

یکی فریاد زد:

-        تو رو خدا یکی یه چیزی بیاره دور این بچه بپیچه...

یکی از خانمها از پشت جمعیت با پارچه ای به دست ظاهر شد دور بچه رو پیچید اما......

اما...

اما دیگه....

 دیگه...

انگار بچه...............تموم کرد

 بچه مرد..

آره بچه.....................................

مرده بود...

آره! مرده بود.

مرده بودددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد

 

آخه خدا!

خدا جون، مگه اون بچه چه گناهی داشت که باید................

چراااااا؟

اون مسافر کوچولو که تازه از یه دنیای دیگه قدم به این دنیا گذاشته بود چه گناهی داشت؟

آخه اون چه می دونست که این دنیا.............

اون، اون چه گناهی داشت؟............................................................................................

........................................

آره! گناه اون این بود که ندونسته و نخواسته وارد این دنیای دون شده بود................

تنها گناه اون همین بود.

                                      و چه زود متوجه گناهش شد!!!


  

غیرت ایرانی، نبوغ ایرانی

جوان 26 ساله ای بنام پندار یوسفی به واسطه نبوغ و دانشش؛ مسیری را در سایت گوگل ایجاد کرده که موسسه بین المللی جغرافی را با مشکلات فراوانی مواجه کرده است. برای پی بردن به شاهکار این فرد ایرانی و همچنین کمک به تداوم هدفی که او و همه ایرانیان دارند؛ عبارت ” Arabian gulf “ را در سایت گوگل جستجو کنید و سه لینک اول پیدا شده را باز کنید؛ باپیامی روبرو خواهید شد که شما را وادار می کند عبارت ”Persian gulf“ را جستجو کنید و برای همیشه واژه ساختگی خلیج عربی را به قبرستان تاریخ بسپارید. انجام این کار از سوی شما این سه لینک را همیشه در سطر سایت های جستجو شده در گوگل قرار خواهد داد.
 


  

پدر 

می خواهم امروز از تو سخن بگویم تو که هرگز غرورت را مضحکه دست سختیها و ناآرامی ها نکردی و تو که آرزوهایت را هر چند دوست داشتنی نادیده انگاشتی و تو که آلام و دردهایت را هر چند سخت در قلبت مدفون کردی؛

تو را می گویم پدر، تو را که در برابر امواج سخت طوفان سینه سپر کردی تا

کشتی زندگانی ات مصون بماند.

تو را می گویم که همچون باغبانی هر روز و هر شب، لحظه به لحظه نگران  در امان ماندن نونهالانت بودی.

و هر چند دستانت رنجور و خسته اما همیشه در تداوم آسایشی از بهترین  برای فرزندانت بودی.

و شانه هایت هر چند نا آرام حتی در سکوت و خلوت نلرزید.

و پاهایت هر چند کم رمق؛ در تکاپوی زندگانی لحظه ای نایستاد.

 

دوستت دارم پدر

  

- کاش می شد آرزوهایت را تحقق بخشم و نگاهت را وسعت؛

تا شاهد باشی به ثمر رسیدن زحماتت را و شکوفایی و بهار آرزوهایت را

و فخر فروشی آن بر مشقاتت را

 

- کاش می شد آرزوهایت را رونق بخشم و برق خوشحالی را در چشمانت نظاره گر باشم

  

 

اما افسوس پدر! که تو را چیزی جز رنج از من نرسید و مرا چیزی جز ناکامی از تلاشهایم 

 

 خداوندا تو را به عرق های  جبین پدرم قسم!

که رنج ها و تلاشهایم را بی ثمر نکن و نفس های پدر را جان ده تا روزی ببیند به بار نشستن نهالش را

خداوندا تو را بر هستی ات قسم !

که غرور پدر را در برابر دیدگان حفظ کن 

خداوندا مبخشای بر آن کس که او را رنجانده یا  که غرورش را شکسته؛ بر زمینُ  وانهاده....

 

آه ای پدر چه کسی چنین گستاخانه بر تو تازیده؟

چه کسی تو را آزرده و قامتت خم نموده؟

چه کسی تو را نا امید از آرزوهایت ساخته؟

پدر جان چه کسی بر تو چنین جسارت کرده؟

لعنت و نفرین عالم  بر او

 

که چنین بی محابا بر پدر تاخته

نا امید مباش پدر که فرزندت از تلاش ننشیند و آرام نگیرد از تلاطم و تنها نگذارد تورا

پدر جان تکه تکه های غرورت را جمع می کنم و بر دیده منت می نهم

و در کارخانه وجود با آن الماس می سازم و بر تاج سر می نهم و بر عالم فخر می فروشم...

و هرگز نمی گذارم که در وانفسای غربت زندگانی تنها بمانی

 

                                                                               و در آماج زهر گستاخان بی کس بمانی

.

.

.

پدرجان!

غرورت را دوست می دارم

            و تو را آنگونه که هستی عزیز می دارم.

                 و تو را حتی با لغزشهایت دوست می دارم و می پرستم.  

 


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :0
بازدید دیروز :9
کل بازدید : 36615
کل یاداشته ها : 19


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ