درد - کویر سبز

سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

تا حالا شده دردتون بگیره؟

انقدری که بخواید فریاد بزنید...

انقدری که صداتون به گوش همه مردم دنیا و حتی عرش کبریایی خدا هم برسه...

چیزی که من شنیدم واقعا درد داشت.

دردی، که می خوام امروز ازش براتون حرف بزنم خیلی دور نیست؛ خیلی ازش نمی گذره.....

حتما همتون زمستون امسال و سرمای شدیدش رو به خاطر دارید!

این اتفاق دردناک چند ماه پیش؛ وسطهای زمستون تو اوج سرما و برودت هوا (همه که یادتون هست که چقدر هوا سرد بود؟) در محله ما افتاد که البته من، خودم شاهد این موضوع نبودم ولی مستند به صورت نقل قول از یکی از اقوام براتون می گم.

این شخص اینطور می گه :

از سر کلاس بر می گشتم حدودا  ساعت 10،11 صبح بود که جمعیت زیادی سر چهارراه کنار درختی جمع شده بودند همهمه زیادی به وجود اومده بود. باخودم گفتم یعنی چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه؟ جلوتر رفتم...

صدای مردمو  می شنیدم که هر کدوم چیزی می گفتن:

-        لابد بچهء یکی از این دختر فراری هاست که دختره برای خلاص شدن از دستش گذاشته و رفته

-        مرد!  ایمانتو نسوزون؛ تو از کجا می دونی؟

-        پس واسه چی بچه روگذاشته اینجا و رفته؟

-        شاید زنه سرپرست نداشته، شاید شوهرش معتاد بوده، شاید وسع مالی برای اداره این بچه نداشته، شاید اصلا کس دیگه ای بچه اش رو آورده گذاشته اینجا...

-        یعنی چی؟ یعنی حتی نمی تونسته یه لباس تن این بچه کنه، حتی یه ملحفه یا پارچة کهنه؟؟؟

با نگرانی ازلابلای جمعیت رد شدم و سعی کردم چیزی ببینم...

خدای من چی می دیدم ؟

یک نوزاد دختر.............................

مشخص بود که تازه به دنیا اومده بود، هنوز از نافش خون می اومد؛ انگار تازه نافشو بسته بودن....

مثل بچه های تازه به دنیا اومده؛ نحیف،لاغر و با صورتی چروک و سرخ و سفید....

آه خدای من، نمی دونم چی بگم ؟

اون نوزاد هیچ لباسی به تن نداشت؟ هیچی ؟ حتی یک ملحفه یا یه پارچه کهنه دورش نپیچیده بودند.

هیچچچچچی....... هیچی تنش نبود.

تو اون سرما ...............

خدای من بچه به خودش می لرزید ، مشخص بود که دیگه طاقت نداره، حتی جون نداشت که دیگه گریه کنه...

چرا،چرا؟

 آخه خداااا......

 چرا؟

مگه اون بچه چه گناهی کرده بود؟

چرا باید باهاش اینطور رفتار می شد؟

حالم بد شد، سردرد و سرگیجه...

یکی فریاد زد:

-        تو رو خدا یکی یه چیزی بیاره دور این بچه بپیچه...

یکی از خانمها از پشت جمعیت با پارچه ای به دست ظاهر شد دور بچه رو پیچید اما......

اما...

اما دیگه....

 دیگه...

انگار بچه...............تموم کرد

 بچه مرد..

آره بچه.....................................

مرده بود...

آره! مرده بود.

مرده بودددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد

 

آخه خدا!

خدا جون، مگه اون بچه چه گناهی داشت که باید................

چراااااا؟

اون مسافر کوچولو که تازه از یه دنیای دیگه قدم به این دنیا گذاشته بود چه گناهی داشت؟

آخه اون چه می دونست که این دنیا.............

اون، اون چه گناهی داشت؟............................................................................................

........................................

آره! گناه اون این بود که ندونسته و نخواسته وارد این دنیای دون شده بود................

تنها گناه اون همین بود.

                                      و چه زود متوجه گناهش شد!!!


   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :4
کل بازدید : 36692
کل یاداشته ها : 19


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ