سلام!
نمی دونم از کجا شروع کنم و از چی بگم و از چی بنوِِیسم............
خسته ام، خسته از هم دنیا و دلشکسته از همه آدمهاش.....................
از همه اونهایی که فقط اسم انسان رو یدک می کشن و قلبشون فقط همون یه تیکه گوشتیه که گوشه سینه اشون جا گرفته......
ذهنم یاری نمی ده، دیگه نمی دونم درست و نادرست چیه، دیگه واقعا نمی دونم تعریف درستی چیه؟
آیا به راستی می شه تعریف مطلقی از خوبی و درستی در این دنیای وارونه داشت؟
دیگه با همه چیز بیگانه ام، دیگه با همه اونهایی که اسمشون آدمه و ........
دیگه فکر نمی کنم پشیمونی و گذشت مکمل هم باشن ، دیگه فکر نمی کنم محبت و قساوت متضاد همند.
اونچه که مسلمه پشیمانی وجود نداره تا نیازی به گذشت داشته باشه و قلبی و جود نداره تا محبتی در اون جای داشته باشه.............
هیچ چیز سر جای خودش نیست.
خستـــــــــــــــه ام خستــــــــــــــــــــــــــه !
نمی دونم چرا آزردن انقدر راحته .............
هر چند که موری به کم آزاری ما نیست، آزار دهد هر که تواند دل ما را (1)
نمی دونم چرا بدی دامنه ای به این گستردگی داره و خوبی ................
و خوبی شاید هذیانی بیش نیست در تعریف دیگران.........
من کیستم؟ زمردم دنیا رمیده ای
چون کوهسار، پای بدامن کشیده ای
از سوز دل، چو خرمن آتش گرفته ای
وز اشک غم، چو کشتی طوفان رسیده ای(2)
· (1)و (2) شعر ازکتاب سایه عمر؛ مجموعه اشعار رهی معیری