امشب دلم خیلی گرفته، اشکهام مجال نوشتن رو ازم گرفته... نمی دونم چی بگم؟ تو حیرتم از روزگار... روزگاری که فکر می کردم دیگه علی تنها نیست و دردهاشو به جای چاه می تونه با شیعه هاش تقسیم کنه، روزگاری که فکر می کردم می شه به جای اون همه سکوت علی فریاد بزنم، روزگاری که فکر می کردم که دیگه مظلومیت علی تموم شده....فکر می کردم غربت علی تموم شده و دیگه علی تنها نیست
علی جان دیگه سر در چاه نکن ...دیگه دردهاتو با چاه تقسیم نکن...دیگه اشک هات رو در چاه دفن نکن... ما هستیم علی جان، ما بیداریم مولا جان، ما علویم آقا جان، ما ایرانیم علی جان!
اشک امانم نمی ده، نفسم می مونه.....
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خدا شرمنده ام............
من، خدا.........
کمکم کن خدا، تو امشب بیا و بین من و علیت میون داری کن، آخه دیگه روم نمی شه بگم آقا تنها نیستی... روم نمی شه بگم بعد از هزار سال هنوز نتونستیم......... هنوز نتونستیم حرفهاتو .............. حرفهایی که تو نتونستی بگی ما بگیم، بگم هنوز قدرتش رو نداریم جلو دشمنات وایسیم، بگم علی جان خام شدم، خام محبتهای.... آره خام محبت های دشمنات شدم، بگم علی جان با گلهایی که واسم می فرستن خو گرفتم، بگم با قربون صدقه هاشون انس گرفتم، بگم به خاطر این که کم نیارم ..... ازت گذشتم (تنم می لرزه وقتی اینو می گم؛ قدرتی نیست تا اشکو...)
بگم علی من از محبتت گذشتم؛ بگم علی اون شیعه که می گفت محبت تمام عالمو با محبت علی عوض نمی کنه حالا....
اشک هام تمومی نداره........می گن هر چیزی رو که سعی کنی جلوشو بگیری بیشتر.... شاید سرّ این اشکها این باشه......آخه علی جان می گن واسه چی واسش اشک می ریزی؟ می گن بعد از هزار و چهارصد سال واسه چی گریه می کنی؟ می گن چه جور می تونی ثابت کنی علی مظلوم واقع شده؟؟؟؟؟
آخه من چی بگم علی جان؟ چی بگم آقا جان؟؟؟
بگم انقدر تو رو موندم از این دوست سنی که حتی نمی خوام از تو دفاع کنم؟ بگم انقدر بهم محبت کرد که دیگه روم نمی شه تو روش وایسم؟ بگم؟
به خدا دارم آب می شمو اینا رو می نویسم........منو ببخش علی جان.........ببخش که فریاد زدم گفتم علوی ام!!! منو ببخش که گفتم ایرانی ام!!! منو ببخش که گفتم ایرانی سرش بره مهرش به علی نمی ره....منو ببخش که هر روز زیارت عاشورا خوندم و گفتم انی سلم لمن سالمکم و عدو لمن عاداکم.... اما بعد تو دلم مهر اونارو و کینه دوستاتو به دل گرفتم....منو ببخش آقا، منو ببخش........
می دونم آقا جون می دونم مولا جون؛ حتما می خوای بگی که تو با من فرق می کنی؛ تو توی عصری هستی که شیعه رسمی شده...تو می تونی حرف بزنی... می تونی سکوت منو بشکنی....می تونی مظلومیت منو ..... تو مثل من بی یار و یاور نیستی...دور ور برت پره از بچه مذهبی هایی که......
می گم نه علی جان نگو...... دلم خونٍ از دست این بچه م.....
تازه می فهمم چی می گفتی وقتی می گفتی استخون در گلو و تیغ در چشم تحمل کردم!
آخه مثل استخونی که تو گلو گیر کرده باشه....نه می شه قورت داد، نه می شه در آورد و بیرون اندخت... نه می تونم حرفاشونو قبول کنم و سکوت کنم ( آخه آقا تو یه عمر سکوت کردی حالا بازم....) نه می تونم برمو رسواشون کنم...آخه () می گه آبروی مذهبی ها رو نگه دار، نگو....
اما آقا اونا خوب ما رو انداختن.... می گن اگه حرف بزنید.... می گن می یاییم تو عمومی و ....
دیگه خفه خون می گیرم دیگه هیچی نمی گم؛ آخه گفتن اگه حرف بزنی آبروتونو می ریزیم
آقا جون دیگه منم می خوام سکوت کنم؛ دیگه منم می خوام بیام باهات سر به بیابون بذارم....دست منم بگیر ببر سر اون چاه.... آخه منم می خوام سر به چاه.............