همیشه یه آرزو داشتم اون هم دانایی مردم بوده دوست داشتم مردم دانایی داشته باشیم!
کنار خیابون وایساده بودم و دست بلند کرده بودم برای تاکسی؛
- بعد از پل، آقا بعد از پل.........
خیلی وقت بود که حال خوبی نداشتم باید می رفتم دکتر........به هر زوری ک شده بود یه وقت گرفته بودم
خیلی زود از خونه زدم بیرون، درست 4 ساعت قبل، ساعت 2؛ اوج گرما
مادر می گفت: با این حال نرو؛ یه وقت وسط راه حالت بد می شه، فشارت می یاد پایین، کی به دادت می رسه.....
- نه! دیگه از این معده درد لعنتی خسته شدم باید برم، آخه تا کی درد بکشم؟
وقتی رسیدم سیدخندان ساعت 4 بود درست 2 ساعت زودتر از موعد
اون حوالی پارکی بود و فرهنگسرایی که هر سه شنبه شب شعری و ....
گفتم ساعتی استراحتی می کنم و به چند شعری گوش........
داخل پارک که رفتم خیلی فرق کرده بود در تالار بسته بود و قفلی بر روی اون نقش بسته بود. هنوز شروع نشده بود؛ باید قدر منتظر می ماندم.
..............................................
...............................
............
مدتی بعد قفل برداشته شده بود و درب باز............
داخل سالن که شدم تعجب کردم چند نفری بیشتر نبودند.........
خبری از اون همه جمعیت سالهای قبل نبود................
آقای عبداللهی چقدر پیر شده بود.....
پرسیدم چرا تعداد انقدر کم هست؟
گفتند: به خاطر گرمی هوا خیلی ها نیومدن!
نشستم و خلوت سالن...
بعد نفرات خوانده شدند و افرادی که امتناع می ورزیدند از خواندن....
- شما شعر نمی خوانید؟
- نه! شعرهام همرام نیست.
ساعتی گذشت؛ از هول و ولای دیر رسیدن بلند شدم و از سالن خارج شدم و بیرون از پارک اون طرف خیابان ایستادم.
- مستقیم
- مستقیم، بعد از پل...
نه خیر خبری نیست،اینها که می آیند به کجا می روند؟
گویا جت زیر پایشان است و مقصدشان سیاره ای دیگر، که...........
- مستقیم، آقا مستقیم
نه خیر، خبری نیست.
عقربه های ساعت به تندی حرکت می کردند و انگار نه انگار که ساعتی زودتر سالن را ترک گفته بودم
دو نفر از بچه ها ی شب شعرُِ دیدم که در این سمت خیابان در کنار من جای گرفتند اما باز هم....
نهایتا مقصد را به زیر پل تغییر دادیم، چیزی نگذشت که.....
بله! سوار شدیم (بالاخره یکی نگه داشت؛ یکی از همانها که فکر می کرد جت دارد)
مسیر کوتاه بود و خیلی زود از بچه ها جدا شدیم
زیر پل دوباره....
- مستقیم
تعداد ماشین ها زیاد بود،(حتی ماشین های که ایستاده بودند) اما چرا؟
پلیس از دور با دفترچه جریمه اش ظاهر شد
وظیفه اش را انجام می داد اما من حال خوشی نداشتم و تحمل این یکی را نداشتم. نگاه به ساعت انداختم 5 دقیقه بیشتر نمانده بود؛ زمان چه زود می گذشت و من معطل......
یکی نگه داشت و دو سه نفری سوار شدند و من: مستقیم؟
با فریادی بلند از سمت راننده:بله، بله...
در را باز کردم سوار شوم اما ماشین حرکت کرد....
و من ترسان و لرزان با تردیدی..........
خواستم که منصرف شوم و درب را ببندم اما باز ایستاد دوباره قصد سوار شدن و دوباره حرکت نابهنگام ماشین و راننده.......
دیگه نمی خواستم سوار شم، سرم گیج می رفت، اما و تردید؛ فکرم کار نمی کرد همه اینها در عرض چند ثانیه....
اما باز نگه داشت و در حالیکه سوار می شدم باز هم راننده حرکت کرد، زمین و آسمان دور سرم می چرخید و نور ناخوشایند آفتاب چشمانم را.....قلبم ایستاده بود انگار. (نفهمیدم چه جور نشستم)
راننده: بشین دیگه، بابا
اعصابم خرد شده بود: شما نگه می داری که من بشینم؟
راننده با فریادی بلند: چی کار کنم، دو ساعته نگه داشتم، نمی شینی که..... و فریاد و فریاد.
داشتم دیوونه می شدم
با لحنی حاکی از عصبانیت گفتم: بله در حال حرکت اما.........
:هیچ فکر جون مسافر نیستید...
باز هم فریاد و اربده ای دیگر: من که نمی تونم وایسم افسر جریمه ام کنه....
خونم به جوش اومده بود: به خاطر جریمه افسر باید مسافرو به کشتن بدی؟
و باز فریاد و اربده و اربده و ناسزا..............................
مسافر صندلی جلویی: صلوات بفرست بابا!(باز هم همان عامی گرایی ها)
(در افکار خود): بله این صلواتٌ شاید الان باید برای روح من می فرستادی + یک فروند فاتحه
- آقا نگه دار، همین جا پیاده می شم.
قدری جلوتر نگه داشت
صَدی نداشتم دویستی رو از کیف در آوردم و تقدیم کردم به راننده اربده کش اما به ظاهر متمدن کت شلواری......
داشتم پیاده می شدم که باز هم.....
خدای من.......
بقیه پول هم که بخوره تو سرش.........
خدایا ازکدوم درد بکشم، درد خودمٌ فراموش کردم!
نمی دونم چه جوری مطب رو پیدا کردم، کلی گیج زدم واین سمت و اون سمت...
به سختی مطب رو پیدا کردم، ساعت 6:30 مطبم.
یاد حرفهای لاله اسکندری و رشید پور و مثلث شیشه ای؛ مردم خوبه که به هم افتخار کنیم، خوبه که به ایرانی بودنمون و صمیمیت ایرانیمون افتخار کنیم اما، اما... قبول کنید که یک کم زیر آب زن شدیم.
خانم اسکندری، کدوم صمیمیت؟ کدوم انسانیت، کدوم مهربونی؟
خانم اسکندری! من که می دونم شما روتون نشد بیشتر از این توی رسانه ملی بگین ( یا واضحتر بگین) اما حتما می خواستیم بگین:
مردم!
قبول کنید که خیلی بی انصاف شدید.
مردم!
قبول کنید که خیلی ناکس و بی رحم شدید (البته این وجه خیلی مودبانه ش)
مردم!
قبول کنید خیلی......................................................
کدوم ایرانی؟ کدوم صمیمیت و..............
آخه چی از ایرانی بودنمون مونده؟
و آقای رشید پور با لحنی محطاطانه: درسته که شما مردم ایران خیلی مهمون نوازید و خوبه که همیشه به مهمون نواز بودنمون افتخار کنیم و درسته که ما مردم ایران خیلی صمیمی هستیم و مهربون اما ااین باعث نمی شه که عیبهامونو نگیم و...و...مردم قبول کنید که خیلی زیر آب شدید...!
آقای رشید پور!
دیگه دوران مهمون نوازی گذشت (اگه برای مسافرت به یکی از همین شهرهای ایران عزیزمون بری می بینی که چطور آدمو به سیخ می کشن)
کدوم مهمون نوازی؟
کدوم انصاف؟
و
کدوم جوونمردی؟
سلام!
نمی دونم از کجا شروع کنم و از چی بگم و از چی بنوِِیسم............
خسته ام، خسته از هم دنیا و دلشکسته از همه آدمهاش.....................
از همه اونهایی که فقط اسم انسان رو یدک می کشن و قلبشون فقط همون یه تیکه گوشتیه که گوشه سینه اشون جا گرفته......
ذهنم یاری نمی ده، دیگه نمی دونم درست و نادرست چیه، دیگه واقعا نمی دونم تعریف درستی چیه؟
آیا به راستی می شه تعریف مطلقی از خوبی و درستی در این دنیای وارونه داشت؟
دیگه با همه چیز بیگانه ام، دیگه با همه اونهایی که اسمشون آدمه و ........
دیگه فکر نمی کنم پشیمونی و گذشت مکمل هم باشن ، دیگه فکر نمی کنم محبت و قساوت متضاد همند.
اونچه که مسلمه پشیمانی وجود نداره تا نیازی به گذشت داشته باشه و قلبی و جود نداره تا محبتی در اون جای داشته باشه.............
هیچ چیز سر جای خودش نیست.
خستـــــــــــــــه ام خستــــــــــــــــــــــــــه !
نمی دونم چرا آزردن انقدر راحته .............
هر چند که موری به کم آزاری ما نیست، آزار دهد هر که تواند دل ما را (1)
نمی دونم چرا بدی دامنه ای به این گستردگی داره و خوبی ................
و خوبی شاید هذیانی بیش نیست در تعریف دیگران.........
من کیستم؟ زمردم دنیا رمیده ای
چون کوهسار، پای بدامن کشیده ای
از سوز دل، چو خرمن آتش گرفته ای
وز اشک غم، چو کشتی طوفان رسیده ای(2)
· (1)و (2) شعر ازکتاب سایه عمر؛ مجموعه اشعار رهی معیری