مریم - کویر سبز

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

هر شب شاپرکی خود را به پنجره می کوبد

شاپرک


  

می خواهم ابراهیم شوم

قربانی هایم را داده ام اگر چه نه از سر تسلیم اما دوست دارم آتش برایم گلستان شود.


  

تفالی به قرآن زدمو این آمد:

ای مریم شاخ درخت را حرکت ده تا از آن برای تو رطب تازه فرو ریزد (25) پس تناول کن و از این چشمه آب بیاشام و چشم خود به عیسی روشن دار و هر کس ار جنس بشر را که بینی به او بگو که من برای خدا نزر روزه سکوت کرده ام و با هیچ کس امروز سخن نخواهم گفت (26) آنگاه قوم مریم که به جانب او آمدند که از این مکانش همراه ببرند گفتند ای مریم عحب کاری منکر و شگفت آور کردی (27) ای مریم خواهر هارون تو را نه پدری ناصالح بود و نه مادری بدکار (28) مریم به اشاره حواله به طفل کرد آنها گفتند...


  

امشب دلم خیلی گرفته، اشکهام مجال نوشتن رو ازم گرفته... نمی دونم چی بگم؟ تو حیرتم از روزگار... روزگاری که فکر می کردم دیگه علی تنها نیست و دردهاشو به جای چاه می تونه با شیعه هاش تقسیم کنه، روزگاری که فکر می کردم می شه به جای اون همه سکوت علی فریاد بزنم، روزگاری که فکر می کردم که دیگه مظلومیت علی تموم شده....فکر می کردم غربت علی تموم شده و دیگه علی تنها نیست 

علی جان دیگه سر در چاه نکن ...دیگه دردهاتو با چاه تقسیم نکن...دیگه اشک هات رو در چاه دفن نکن... ما هستیم علی جان، ما بیداریم مولا جان، ما علویم آقا جان، ما ایرانیم علی جان!

اشک امانم نمی ده، نفسم می مونه.....

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خدا شرمنده ام............

من، خدا.........

کمکم کن خدا، تو امشب بیا و بین من و علیت میون داری کن، آخه دیگه روم نمی شه بگم آقا تنها نیستی... روم نمی شه بگم بعد از هزار سال هنوز نتونستیم......... هنوز نتونستیم حرفهاتو .............. حرفهایی که تو نتونستی بگی ما بگیم، بگم هنوز قدرتش رو نداریم جلو دشمنات وایسیم، بگم علی جان خام شدم، خام محبتهای.... آره خام محبت های دشمنات شدم‍‍، بگم علی جان با گلهایی که واسم می فرستن خو گرفتم، بگم با قربون صدقه هاشون انس گرفتم، بگم به خاطر این که کم نیارم ..... ازت گذشتم (تنم می لرزه وقتی اینو می گم؛ قدرتی نیست تا اشکو...)

بگم علی من از محبتت گذشتم؛ بگم علی اون شیعه که می گفت محبت تمام عالمو با محبت علی عوض نمی کنه حالا....

اشک هام تمومی نداره........می گن هر چیزی رو که سعی کنی جلوشو بگیری بیشتر.... شاید سر‍‍ّ این اشکها این باشه......آخه علی جان می گن واسه چی واسش اشک می ریزی؟ می گن بعد از هزار و چهارصد سال واسه چی گریه می کنی؟ می گن چه جور می تونی ثابت کنی علی مظلوم واقع شده؟؟؟؟؟

آخه من چی بگم علی جان؟ چی بگم آقا جان؟؟؟

بگم انقدر تو رو موندم از این دوست سنی که حتی نمی خوام از تو دفاع کنم؟ بگم انقدر بهم محبت کرد که دیگه روم نمی شه تو روش وایسم؟ بگم؟

به خدا دارم آب می شمو اینا رو می نویسم........منو ببخش علی جان.........ببخش که فریاد زدم گفتم علوی ام!!! منو ببخش که گفتم ایرانی ام!!! منو ببخش که گفتم ایرانی سرش بره مهرش به علی نمی ره....منو ببخش که هر روز زیارت عاشورا خوندم و گفتم انی سلم لمن سالمکم و عدو لمن عاداکم.... اما بعد تو دلم مهر اونارو و کینه دوستاتو به دل گرفتم....منو ببخش آقا، منو ببخش........

می دونم آقا جون می دونم مولا جون؛ حتما می خوای بگی که تو با من فرق می کنی؛ تو توی عصری هستی که شیعه رسمی شده...تو می تونی حرف بزنی... می تونی سکوت منو بشکنی....می تونی مظلومیت منو ..... تو مثل من بی یار و یاور نیستی...دور ور برت پره از بچه مذهبی هایی که......

می گم نه علی جان نگو...... دلم خونٍ از دست این بچه م.....

تازه می فهمم چی می گفتی وقتی می گفتی استخون در گلو و تیغ در چشم تحمل کردم!

آخه مثل استخونی که تو گلو گیر کرده باشه....نه می شه قورت داد، نه می شه در آورد و بیرون اندخت... نه می تونم حرفاشونو قبول کنم و سکوت کنم ( آخه آقا تو یه عمر سکوت کردی حالا بازم....) نه می تونم برمو رسواشون کنم...آخه () می گه آبروی مذهبی ها رو نگه دار،  نگو....

اما آقا اونا خوب ما رو انداختن.... می گن اگه حرف بزنید.... می گن می یاییم تو عمومی و ....

دیگه خفه خون می گیرم دیگه هیچی نمی گم؛ آخه گفتن اگه حرف بزنی آبروتونو می ریزیم

آقا جون دیگه منم می خوام سکوت کنم؛ دیگه منم می خوام  بیام باهات سر به بیابون بذارم....دست منم بگیر ببر سر اون چاه.... آخه منم می خوام سر به چاه............. 


  

سلام دوستان عزیزم

مدت دو سال و نیم در خدمت شما دوستان عزیز بودم و از حضور دوستان نهایت استفاده را بردم  اگر چه بسیاری از اوقات شرمنده  دوستان شدم اما سعی کردم تا آنجا که ممکن بود به وبلاگ دوستان سر بزنم و درصدد جبران محبت اونها بربیام؛ گرچه این وبلاگ دیر به دیر آپ شد اما تمام سعی بنده در مفید بودن و عمیق بودن مطالب این وبلاگ بود و همیشه سعی کردم حرف تازه ای برای گفتن داشته باشم و به مانند یک تقویم عمل نکنم

حالا با وجود علاقمندی بیش از حدم به این وبلاگ و دوستان وبلاگنویسم مجبور به حذف این وبلاگ هستم و با وجود مزاحمت ها و توهین ها های بی پایان قادر به ادامه کار نیستم

اما بخاطر علاقه ام به این وبلاگ اگر کسی شرایط واگذاری این وبلاگ رو داشته باشه اقدام به واگذاری این وبلاگ می کنم

 

گرچه این اواخر تحمل این محیط سخت و تلخ شده بود اما فراموش کردن خاطرات خوب قبل از اننخابات برام سخت و دشواره... فراموش کردن تک تک بچه های اینجا و محبتهاشون کاری ناشدنی و نا ممکنه... هرگز کبوتر حرم؛ خادم عزیز اما رضا رو که با پا گذاشتن تو وبلاگش یاد حرم امام همام و ضامن آهو می افتم فراموش نمی کنم.

هرگز سنگ صبور عزیز رو که شرط انصاف رو از یاد نبرد و علی رغم تفاوت دیدگاهش در سیاست احترام و محبتش کم نشد رو از یاد نمی برم و هرگز تسبی و عمق تفکرش و پویایی و روشنفکری سیمرغ رو فراموش نمی کنم. مهراب و دغدغه و تلاشش برای دین و یاغی و تلاشش برای یک فعالیت سالم وبلاگنویسی رو تحسین می کنم؛حیف که این گرامی و بقیه دوستان در لحظه خداحافظی نیستند تا کم لطفی ها و سر نزندن ها رو بر کویر ببخشند.

نوشته های ادبی وبلاگ نوای زمستان رو که بار سفر از پارسی بلاگ بست و نوشته های پر محتوای جزر و مد که مدتی است کم پیداست هرگز از یادم نمی ره  و از دوستان وبلاگ نویس دیگه از جمله دیگر سو و بادصبای عزیز که خیلی دیر باهاشون آشنا شدم و این اواخر به وبلاگم سر زدند و من رو مورد لطف خودشون قرار دادند هم سپاسگذارم و همینطور از مطالب سودمند وبلاگ غریبانه و روانشناسی فارمهند  و همینطور از نظرات اویس صمیمانه تشکر می کنم.

همینطور از پافشاری و تلاش های بعضی از بچه های پیام رسان از جمله می نوش و شقایق برای ماندن کویر سبز تشکر می کنم

بار دیگه بر خودم لازم می دونم تا از بابت کم اطفی ها و کم کاریها از دوستان عذرخواهی کنم و همین جا از دوست عزیز ولاگ نویس دوباره زندگی... طلب حلالیت می کنم و امیدوارم که منو ببخشند. 

یا حق

کویر سبز

  

پی نوشت: نمی دونم چرا با اینکه هم  پست خداحافظی رو اینجا زدم و هم فید خاحافظی رو در پیامرسان اما تازه بعضی ها درخواست  تبادل لینک و دوستی میدن!!! گرچه این هم رو حساب لطف دوستان میذارم اما چون بنای ادامه کار ندارم از تایید دوستی ها و تبادل لینک ها معذورم


  

خدایا بعد این همه مدت اومدم آشتی

اومدم تا دوباره عاشق بشم

 تا اگه قبول کنی بگم به مهربونیت منو ببخش

 خدا آغوشتو باز کن و این بنده حقیرتو یه بار دیگه به آغوش بکش 


  

دوست دارم ساده باشم و معمولی

دست بر قضا این جلسه که رفتم استادو ببینم  کمی زود رسیدم

بچه ها هم گفتند تا قبل از رسیدن استاد شروع کنیم به خوندن قرآن.

 رحیمی و دوستش اول از همه شروع کردند بعد از خوندن اونها و دو نفر دیگه نوبت به من رسید من هم شروع کردم به خواندن قرآن اما خیلی ساده بدون صوت و لحن!

می تونستم، می تونستم خیلی بهتر بخونم به صورت ترتیل یا حتی با صوت و لحن خیلی خوب اما این کارو نکردم چون دوست داشتم ساده باشم؛ ساده و معمولی و....

ساده بودن و معمولی بودنو دوست دارم!

باید چی کار کنم؟

باید مثل اونها باشمنه

 یا نه؟ خودم باشم؟

باید همونطور که دیگرون می گن باشم مثل کسی که در یک خانواده مذهبی زندگی می کنه...

می دونم الان همه می گن تو شئن خانوادتو حفظ نمی کنیهیس

اما مگه شئن خانوادگی آدم با سادگی تضاد داره؟

آره؟

می دونم که الان می گن ببین تو رو خدا! قاط زدم

طرز قرآن خوندنشو........بزار فکر کنم

همه اعضای خونوادش استادند و قاری اونوقت خودش اینجوری قرآن می خونه...

از نگاههای سنگین دیگرون و اشاراتی که گاه و بیگاه دارن می تونم بفهمم چی پشت سرم می گن...قاط زدم

شاید الان دوستان می گن ببین تو رو خدا حتی بلد نیست روخوانی قرآن کنههیپنوتیزم شدم

اما من به عمل به قرآن بیشتر اهمیت می دم!

می دونم، می دونم که حتی عمل کننده خوبی هم نیستم اما احتیاجی هم نیست تظاهر کنم به خوب بودن...

دلم نمی خواد با این کارها کسی فکر کنه که بهتر از اینم که هستم!

نه! من همینم که هستم ساده ساده و عاشق همین سادگی

دوست دارم ساده باشم و معمولی، بدون هیچ شیله پیله ای!

نه، اصلا منظورم این نیست اونهای دیگه که اینطور نیستند خوب نیستن!

نه اصلا"

اما من هم دوست ندارم به غیر از این باشم

من دوست دارم خودم باشم خود خودم

اصلا مگه بابا طاهر که به اون درجات رسید خیلی خوب قرآن میخوند؟ یا اصلا سواد قرآن خوندن داشت؟ نمی خوام این موضوع رو فقط روی قرآن خوندن محدود کنم

امروز سعی کردم یک کم از پوشش رنگی استفاده کنم اما پوششم کامل بود!

این ایرادی داره، یعنی فقط اونها که مشکی می پوشن؛ پوشش کاملی دارن

البته نمی خوام بگم که پوشش اونها هم بد هست... نه مواظب باش من پوشش اونها رو هم قبول دارم و بهش احترام می زارم نباید تلاش اونها رو برای خوب بودن زیر سوال برد

اما اینطور هم نیست که فقط همون پوشش خوب و ایده آل باشه

اصلا مگه بابا طاهر یا مولانا آداب مذهبی بودن و نکات امروزی اونو به این شکل که هست، داشت و یا رعایت می کردند...

اصلا مگه همه عرفا همین راهو رفتن که به خدا رسیدن

من هم دوست دارم مثل اونها باشم اما به این شکل که ازم انتظار دارن واسم خیلی سخته...

استاد من دوست دارم خود باشم ساده و بی پیرایه...

کاش منو همینطور به شاگردی قبول کنیدتو گلی

همینطور که هستم خود خودم!

نه مسافرم، نه رعیت، نه فقیر، نه سرسپرده

نه کسی که توی خلوت، حسرت کسی رو خورده

نه یه زخم بی علاجم، نه یه مرحم قدیمی

ساده ام سادهء ساده، ساده و صاف و صمیمی

شمس من گر آمدی چیزی بگو 


  

بنام خدای نوح و ابراهیم و محمد

چاهی برای یوسف

          آتشی برای ابراهیم

                             صلیبی برای مسیح

                                                 و  طوفانی برای نوح

بالاخره طوفان این ایام زندگی ما هم به پایان رسید اما کاش صبری چون ایوب یا هجرتی چون محمد، کارساز می گشت.

 

- از همه دوستانی که لطف کردند و این مدت سر زدند به یادم بودند ممنونم؛ ایشاء ا... بعد از این جبران می کنم.


  

شاید این ما باشیم که داریم می سوزیم

چند روزی هست که جنگل های شمال در حال سوختن هست حتما خبرو شنیدید؛ جنگل گلستان چند روزی است که در آتش می سوزد و هنوز آتش سوزی ادامه دارد و قسمتهای زیادی از این جنگل بی نظیر دنیا در آتش سوخته

چه کسی مسئول هست وچه وقت این آتش پایان می گیرد خدا می داند.............

امروز بعد از چند روز آتش سوزی آقایان هنر کردند و یک فروند هلیکوپتر برای امداد فرستادند این در حالیست که در کشورهای خارجی در صورت وقوع چنین حوادثی تمام قوا و امکانات بسیج می شوند برای نجات طبیعت و فروندها هلیکوپتر برای خاموش کردن این نوع آتش سوزی ها استفاد می شود تا در کمترین زمان ممکن آتش سوزی کنترل شود اما مسئولین محیط زیست امروز با کمال افتخار از اعزام اولین هلیکوپتر بر فراز جنگل گلستان خبر دادند

نمی دونم چرا انقدر طبیعت برای ما بی ارزشه و کی می خوایم ارزش اونو درک کنیم؟ چرا انقدر برای مردم و مسئولین ما تمایز بین جنگل و بیابان بی اهمیته؟ شاید وقتی که جنگل هایمان تبدیل به صحرا و بیابون شدند اونوقت ارزش طبیعت زیبامون رو بدونیم....

می دونم انقدری ازش حرف زده شده که دیگه گفتنش و یا شنیدنش برای شما تکراری شده اما آیا همیشه اینطور خواهد ماند؟

روزی می رسه که حرف زدن ازاین چیزها دغدغه اصلیمون بشه... روزی که دیگه شمال سرسبزی نداشته باشیم تا مردم خوشگذرانمون هر آخر هفته به اون مراجعه کنند و روزی که بالاخره آقایون از اعراب یاد بگیرند تا برای هر درختشون یک شیر آب نصب کنند... برای من افت داره که تمدن رو از اعراب یاد بگیریم اما شاید همین تلنگری باشه برای ما که قدری فکر کنیم که کجا بودیم و کجا ایستادیم؟

این همون جامعه آرمانی آریایی نیست که برای قطع هر درخت حکم اعدام رو صادر می کرد؟ نه!

این همون ایرانی نیست که اولین کهنسالترین درختش رو در کاشمر پیامبر زرتشت با دستهای خودش کاشت؟

اصلاً مگه این همون جامعه اسلامیمون نیست که تو کتاب مقدسشون  فرآن به انواع و اقسام درختان و میوه هاش قسم خورده شده....

و آیا این من شیعه پیرو جعفری فراموش کرده که امامش شکستن هر شاخه درختی رو برابر با شکستن بال فرشتگان توصیف کرده...(1)

پس چرا جنین......

به کجا می رویم ما این چنین تازان.........؟

به خدا که بیبشتر به مغول شباهت داریم تا آریایی و یا اسلامی........(گر چه مغول و اعراب آدم شدن اما ما....)

 

اونوقت که جنگل های بلوط کرمانشاه می سوخت و به قول حبرنگار 20:30 هیچ کس (هیچ امدادگر و آتش نشانی) جزخود او وجود نداشت،

و شنیدم که  جنگلهای نایبند خوزستان  که بعد از جنگ هنوز....

اما حالا....

 شاید آب ندادن به عمد و خشک کردن تنها باغ انار قم؛ این نگین کویر درحال حاضر از کوچکترین مسائلی باشه به چشم بیاد و یا شاید اصلا به چشم هم نیاد وکسی کمترین زحمتی به خودش برای سخن از اون نده....

باغی پر از یاقوت های سرخ در دل کویر همچنان سر افراز برپاست و میوه هایشهمچون چراغ هایی می درخشند و ما برای آنکه آسمان خراشهایی بر جای آن بکاریم چه راحت آنها را می خشکانیم.

کاش می دانستیم که ریشه خود را می خشکانیم!

 

(1) حدیثی از امام جعفر صادق علیه السلام

 


  

همیشه یه آرزو داشتم اون هم دانایی مردم بوده دوست داشتم مردم دانایی داشته باشیم!

 

 کنار خیابون وایساده بودم و دست بلند کرده بودم برای تاکسی؛

- بعد از پل، آقا بعد از پل.........

خیلی وقت بود که حال خوبی نداشتم باید می رفتم دکتر........به هر زوری ک شده بود یه وقت گرفته بودم

خیلی زود از خونه زدم بیرون، درست 4 ساعت قبل، ساعت 2؛ اوج گرما

مادر می گفت: با این حال نرو؛ یه وقت وسط راه حالت بد می شه، فشارت می یاد پایین، کی به دادت می رسه.....

 - نه! دیگه از این معده درد لعنتی خسته شدم باید برم، آخه تا کی درد بکشم؟

   وقتی رسیدم سیدخندان ساعت 4 بود درست 2 ساعت زودتر از موعد

 اون حوالی پارکی بود و فرهنگسرایی که هر سه شنبه شب شعری و ....

 گفتم ساعتی استراحتی می کنم و به چند شعری گوش........

داخل پارک که رفتم خیلی فرق کرده بود در تالار بسته بود و قفلی بر روی اون نقش بسته بود. هنوز شروع نشده بود؛ باید قدر منتظر می ماندم.
..............................................

...............................

............

مدتی بعد قفل برداشته شده بود و درب باز............

داخل سالن که شدم تعجب کردم چند نفری بیشتر نبودند.........

خبری از اون همه جمعیت سالهای قبل نبود................

آقای عبداللهی چقدر پیر شده  بود.....

پرسیدم چرا تعداد انقدر کم هست؟

گفتند: به خاطر گرمی هوا خیلی ها نیومدن!

نشستم و خلوت سالن...

بعد نفرات خوانده شدند و افرادی که امتناع می ورزیدند از خواندن....

- شما شعر نمی خوانید؟

- نه! شعرهام همرام نیست.

ساعتی گذشت؛ از هول و ولای دیر رسیدن بلند شدم و از سالن خارج شدم و بیرون از پارک اون طرف خیابان ایستادم.

- مستقیم

- مستقیم، بعد از پل...

 نه خیر خبری نیست،اینها که می آیند به کجا می روند؟

گویا جت زیر پایشان است و مقصدشان سیاره ای دیگر، که...........

 - مستقیم، آقا مستقیم
نه خیر، خبری نیست.

عقربه های ساعت به تندی حرکت می کردند و انگار نه انگار که ساعتی زودتر سالن را ترک گفته بودم

دو نفر از بچه ها ی شب شعر‍ِ‍ُ دیدم که در این سمت خیابان در کنار من جای گرفتند اما باز هم....

نهایتا مقصد را به زیر پل تغییر دادیم، چیزی نگذشت که.....

 بله! سوار شدیم (بالاخره یکی نگه داشت؛ یکی از همانها که فکر می کرد جت دارد)
مسیر کوتاه بود و خیلی زود از بچه ها جدا شدیم

 زیر پل دوباره....

 - مستقیم

تعداد ماشین ها زیاد بود،(حتی ماشین های که ایستاده بودند) اما چرا؟

 پلیس از دور با دفترچه جریمه اش ظاهر شد

 وظیفه اش را انجام می داد اما من حال خوشی نداشتم و تحمل این یکی را نداشتم. نگاه به ساعت انداختم 5 دقیقه بیشتر نمانده بود؛ زمان چه زود می گذشت و من معطل......

 یکی نگه داشت و دو سه نفری سوار شدند و من: مستقیم؟

با فریادی بلند از سمت راننده:بله، بله...

در را باز کردم سوار شوم اما ماشین حرکت کرد....

و من ترسان و لرزان با تردیدی..........

 خواستم که منصرف شوم و درب را ببندم اما باز ایستاد دوباره قصد سوار شدن و دوباره حرکت نابهنگام ماشین و راننده.......

 دیگه نمی خواستم سوار شم، سرم گیج می رفت، اما و تردید؛ فکرم کار نمی کرد همه اینها در عرض چند ثانیه....

 اما باز نگه داشت و در حالیکه سوار می شدم باز هم راننده حرکت کرد، زمین و آسمان دور سرم می چرخید و نور ناخوشایند آفتاب چشمانم را.....قلبم ایستاده بود انگار.  (نفهمیدم چه جور نشستم)
راننده: بشین دیگه، بابا
اعصابم خرد شده بود: شما نگه می داری که من بشینم؟
راننده با فریادی بلند: چی کار کنم، دو ساعته نگه داشتم، نمی شینی که..... و فریاد و فریاد.

داشتم دیوونه می شدم

با لحنی حاکی از عصبانیت گفتم: بله در حال حرکت اما.........

                                       :هیچ فکر جون مسافر نیستید...

 باز هم فریاد و اربده ای دیگر: من که نمی تونم وایسم افسر جریمه ام کنه....

خونم به جوش اومده بود: به خاطر جریمه افسر باید مسافرو به کشتن بدی؟ 

و باز فریاد و اربده و اربده و ناسزا..............................

 مسافر صندلی جلویی: صلوات بفرست بابا!(باز هم همان عامی گرایی ها)

 (در افکار خود): بله این صلواتٌ شاید الان باید برای روح من می فرستادی + یک فروند فاتحه

 - آقا نگه دار، همین جا پیاده می شم.

 قدری جلوتر نگه داشت

ص‍َدی نداشتم دویستی رو از کیف در آوردم و تقدیم کردم به راننده اربده کش اما به ظاهر متمدن کت شلواری......

 داشتم پیاده می شدم که باز هم.....

خدای من.......

بقیه پول هم که بخوره تو سرش.........

خدایا ازکدوم درد بکشم، درد خودمٌ  فراموش کردم!

 نمی دونم چه جوری مطب رو پیدا کردم، کلی گیج زدم واین سمت و اون سمت...

به سختی مطب رو پیدا کردم، ساعت 6:30 مطبم.

 

یاد حرفهای لاله اسکندری و رشید پور و مثلث شیشه ای؛ مردم خوبه که به هم افتخار کنیم، خوبه که به ایرانی بودنمون و صمیمیت ایرانیمون افتخار کنیم اما، اما... قبول کنید که یک کم زیر آب زن شدیم.

  خانم اسکندری، کدوم صمیمیت؟ کدوم انسانیت، کدوم مهربونی؟

 

خانم اسکندری! من که می دونم شما روتون نشد بیشتر از این توی رسانه ملی بگین ( یا واضحتر بگین) اما حتما می خواستیم بگین:

        مردم!

                قبول کنید که خیلی بی انصاف شدید.

       مردم!

               قبول کنید که خیلی ناکس  و بی رحم شدید (البته این وجه خیلی مودبانه ش)

      مردم!

              قبول کنید خیلی......................................................         

  کدوم ایرانی؟ کدوم صمیمیت و..............

 آخه چی از ایرانی بودنمون مونده؟
و آقای رشید پور با لحنی
محطاطانه: درسته که شما مردم ایران خیلی مهمون نوازید و خوبه که همیشه به مهمون نواز بودنمون افتخار کنیم و درسته که ما مردم ایران خیلی صمیمی هستیم و مهربون اما ااین باعث نمی شه که عیبهامونو نگیم و...و...مردم قبول کنید که خیلی زیر آب شدید...!

 آقای رشید پور!

دیگه دوران مهمون نوازی گذشت (اگه برای مسافرت به یکی از همین شهرهای ایران عزیزمون بری می بینی که چطور آدمو به سیخ می کشن)

 کدوم مهمون نوازی؟

                         کدوم انصاف؟

                                            و

                                                 کدوم جوونمردی؟      


  
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :2
کل بازدید : 36664
کل یاداشته ها : 19


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ